در الگوی امتداد
کار و فراغت تقریباً غیرقابل تمییزند. کار بخش مرکزی زندگی است و علایق کاری بر فراغت غلبه دارد و در فراغت نیز دنبال می شود. از نظر پارکر چنین الگویی بین کسانی دیده می شود که موقعیت شغلی آنها مستلزم بالاترین سطوح تحصیلی و آموزش حرفه ای است.
در الگوی تضاد
فعالیت های فراغتی در تقابل شدید با فعالیت های کاری قرار می گیرد. این دو فعالیت کاملاً متمایزند و کار کردن اساساً برای تأمین کردن فرصتی برای فراغت است. بنابراین کار اهمیت ثانوی و ناچیزی دارد و سرمایه گذاری اصلی روی فعالیت های فراغتی صورت می پذیرد. به نظر پارکر این الگو در میان کسانی دیده می شود که در مشاغل غیرماهرانه و یدی مثل کارگران خط تولید کارخانه ها، کار می کنند.
الگوی خنثی
به کسانی مربوط می شود که فعالیت های فراغتی آنها کاملاً از فعالیتهای کاریشان مستقل است. در الگوی امتداد، فراغت بخشی از فعالیت کاری است. در الگوی تضاد اگر چه فراغت و کار در تضاد با یکدیگرند اما فراغت باز هم اساساً بر مبنای همان فعالیتهای کاری تبیین می شود. در این الگوی سوم، فعالیتهای فراغتی بریده و مستقل از کار فهمیده می شوند.
صرف نظر از نقد فمنیست ها بر کار پارکر (دیم 1986؛ گرین و همکاران 1990) که آن را به لحاظ جنسی کور می دانند، نقیصه ی مهم دیگری که در آن دیده می شود، موضع گیری نظری تلویحی است که فراغت را ضمیمه و دنباله ای از کار می داند: «مدل پیشنهادی پارکر متکی بر نوعی کارکردگرایی است ... که فرض می کند موجودیت هر الگوی اجتماعی یا فعالیتی را می توان با کارکرد آن تبیین کرد... و در نهایت او فراغت را به عنوان کارکردی یا تابعی از کار تبیین می کند.» (کلارک(33) و کریچر(34) 1985، ص 20).
نظرات رابرتز نیز تایید نظرات پارکر بود و سخن از مظلوم واقع شدن موقعیت فراغت داشت
رابرتز نیز معتقد است «هرچند که کار مسلماً بر فراغت اثر می گذارد، اما این برداشت نیز خطاست که فقط روی روابط مثبت این دو کار شود و از سایر داده هایی که به استنتاج های متفاوتی می انجامد، چشم پوشی شود. مشاهده و بررسی تمامی شواهد و مدارک، "دوازدیر" را به این نتیجه رساند که در کل، جامعه شناسی فراغت از وابستگی به جامعه شناسی کار و مشتق شدن از آن، آسیب دیده است» (رابرتز 1978، صص 112 – 113).
طی سالهای بعدی، شماری از محققان و صاحب نظران، بطور بنیادی و ماهوی شیوه های رایج پژوهش در مطالعات مربوط به فراغت را نقد کرده اند. شالوده ی اصلی غالب انتقادها، نقد نفس مفهوم فراغت است. یکی از این انتقادها را دیدگاه فمینیستی مطرح کرده است که بنا به آن، نفس طرحِ مفهوم فراغت در افتادن به تعریفی جنسیتی است (دیم 1986؛ گرین و همکاران 1990).
چنین تعریفی به ناچار در فهم رابطه ای که اکثر زنان با کار و فراغت دارند، شکست می خورد. مطالعات متعددی نشان داده است که فراغت برای زنان فعالیتهای مخفی و پنهان محسوب می شود، فعالیتی که در پس انبوهی از فعالیت های خانه و خانواده پنهان می ماند (دیم 1986؛ گلیپتیس(35) و دیگران 1987).
دیدگاه فمنیست درباره مسئله فراغت
از دیدگاه فمینیستی، تاریخ فراغت همانا تاریخ پدرسالاری است که در آن رشد و گسترش وقت آزاد، یعنی آزاد از کار مزدوری باشد نظر دیم و همکارانش درست است که تجربه ی زنانه فراغت، اساساً تجربه ای درجه دو محسوب می شود. مبارزه ی دیگری که با تعریف سنتی فراغت شد در نظریه ی انتقادی پا گرفته است.
نویسندگان متعددی بر مبنای دیدگاه مارکسیستی استدلال کرده اند که فراغت مفهومی است که به پیدایش کار مزدوری در جوامع سرمایه داری مربوط می شود. همراه با رشد کارخانه ها و پرولتاریای شهری است که مقوله ی مدرنِ فراغت به وجود آمده است.
برای این متفکران، تاریخ فراغت چیزی نیست جز چالش مستمر بر سر وقت آزاد بیشتر و فعالیت های مربوط به آن (کوریگن(36) و سایر 1985، جونز(37) 1986، و الوین(38) 1978).
کارگران با اوقات فراغت خود شورش میکنند !
از نظر گرامشی و تحلیل های مبتنی بر مفهوم هژمونی (گرامشی(39) 1971)، فعالیت های اوقات کارگران در اوقات فراغت نوعی مقاومت در برابر فرهنگ مسلط است (هال(40) و جفرسون(41) 1976) در این مطالعات نفس مفهوم فراغت موضوع مشاهده قرار گرفته است.
به عوض آنکه فراغت دنباله و استمرار کار دانسته شود، و به موازات کار تحلیل و درک شود نفس فراغت به عنوان مرکز ثقل تضاد و مبارزه جویی نگریسته می شود و در شکل گیری و «بر ساختن هویت های جمعی» اهمیتی فزاینده می یابد (هبدیج(42) 1979).
این مضمون در کار روژک(43) (1985، 1995) بسط بیشتری یافته است. او در بحث فراغت مدرن استدلال می کند که تقویت رابطه ی بورژوازی با فراغت، شکلی از فراغت را ایجاد می کند که بیشتر به کنترل عواطف و بدن علاقه مند است تا التذاذ آزادانه از تفریحات، روژک نیز همانند تحلیل گران نومارکسیست، توسعه ی تفریحات عقلانی و ایجاد سازمان هایی مثل پیشاهنگی را در وهله ی اول گرایش به کنترل و انقیاد می داند تا برآوردن خواهشهای نفسانی و کامجویی.
اما روژک استدلال خود را بر اساس مفهوم مدرنیته پیش می برد نه از طریق تحلیل نو مارکسیستی هژمونی فرهنگی. تحلیل نقش فراغت در جامعه ی معاصر است. این استدلال هیچ جا پرورده تر و پخته تر از کار بوردیو در کتاب "تمایز" نیست (بوردیو 1984).
نظرات شما عزیزان: